بنام خالق زیباترین داستانها
وارد خانه که شد ، در را محکم بست . و هنگامیکه مطمئن شد همسرش در خانه نیست ، کتش را یک طرف پرت کرد ، کیفش را یک طرف دیگر . جورابش را هم قلمبه کرد و انداخت روی میز .
بعد ، مشتهایش را گره کرد و چند بار محکم کوبید روی سینه اش و داد زد : منم مرد این خونه . هرکاری دلم بخواد میکنم . بعد هم یک بالانس محکم زد بطوریکه کمرش خورد به تخت .. گروپ ..
کمرش را گرفت و از جا بلند شد . نگاهش به عکس قاب گرفته ی همسرش افتاد که داشت خیره خیره اورا نگاه میکرد . دلش لرزید . خودش را جمع و جور کرد و گفت : سـلام .. و بعد از لحظه ای مکث ادامه داد : چـشــم ...
بعد کتش را آویزان کرد . کیفش را مرتب کنار میزش گذاشت . جورابش را جابجا کرد و مثل بچه ی آدم روی مبل نشست ....